روزنامه نگار

علوم ارتباطات اجتماعی-گرایش روزنامه نگاری

روزنامه نگار

علوم ارتباطات اجتماعی-گرایش روزنامه نگاری

روزنامه نگار

وبلاگی در جهت ارائه اخبار مشهد، جروات و دروس رشته روزنامه نگاری و معرفی ارکان این رشته

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

این کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی‌‌خانمان با لباس‌های ژولیده در می‌آورد و روزی که قرار بوده اسمش بعنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزارنفری اعلام شود با همین قیافه به کلیسا می‌رود...
خودش ماجرا رو اینطور تعریف می‌کند:
نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، 
به خیلی‌ها سلام کردم اما فقط ۳ نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند...به خیلی‌ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچکس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند...سپس وقتی رفتم توی ردیف جلو بشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که از آنجا بلند شوم و به عقب برگردم.
به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید رو اعلام می‌کند، تمام کلیسا شروع به کف زدن می‌کنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند می‌شود و با همین قیافه به جلوی کلیسا دعوت میشود...مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم می‌کنند،و این مرد سخنانش رو با خواندن بخشی از انجیل متی باب ۲۵ آیات۳۱ تا ۴۶ آغاز می‌کند:
گرسنه بودم، غذا دادید...تشنه بودم، آب دادید...
مریض بودم به عیادتم آمدید...!!!خیلی‌ها به کلیسا می‌روند، 
اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند...
خدا به دنبال جمعیت نیست
خدا به دنبال دستی هست که کمک می‌کند 
قلبی که محبت می‌کند چشمی که برای دیگران نگران است 
و پایی که برای ناتوانان برداشته می‌شود...



متنی از فیسبوک

  • Ƶ૯Ʊʂ ૯RɿƝσ૯C

خدایا اگر بناست بسوزیم، طاقتمان ده

اگر بناست بسازیم، قدرتمان ده


ܓ برایت خدا را آرزو دارم ܓ

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۲۶
  • Ƶ૯Ʊʂ ૯RɿƝσ૯C

کسانی که از خود می‌رنجانیم مانند ساعت هایی هستند که صبح دلسوزانه زنگ میزنند و ما در میان خواب و بیداری بر سرشان می‌کوبیم و زمانی بیدار می‌شویم که می‌فهمیم خیلی دیر شده است...

  • Ƶ૯Ʊʂ ૯RɿƝσ૯C

در ایستگاه مترو نشسته بود و به موقعیت تحصیلی و شغلی خود فکر می‌کرد. از وضعیت درسی‌اش ناراضی بود. دفتر روزنامه هم که برای سومین بار او را رد کرده و حالا غرور دخترانه اش خدشه‌دار شده بود.

کیفش را روی صندلی گذاشت و در کنار مردی جلوی تابلو ایستاد و به نقشه شهر خیره شد. مسیر دانشگاه، روزنامه و خانه را مدام با چشمش دنبال می‌کرد. صدای مترو به گوش می‌رسید. کیفش را به سرعت برداشت و سوار شد. به خانه که رسید خستگی از تنش بیرون رفت اما انگار افکار مزاحم او را رها نمی‌کردند.

به سمت کیفش رفت و آن را باز کرد. اما یک چیز او را بهت زده نمود. وسایل داخل کیف مال او نبود. نگران به کیف نگاه می‌کرد و به سرعت تمام روز را از ذهنش می‌گذراند. نه امکان ندارد...  آیا کیفش با آن مردی که کنار نقشه ایستاده بود عوض شده است؟

تمام وسایل کیف را بیرون آورد و به دنبال شماره یا آدرسی از صاحب کیف می‌گشت که چشمش به یک کتاب خورد:"حکایت آنکه دلسرد نشد".

اسم کتاب برایش جالب به نظر آمد. کتاب را باز و شروع به ورق زدن نمود. فهرستش را مرور کرد، پشت و روی جلد را نگاهی انداخت اما توان خواندن کتاب را نداشت. باز هم به دنبال آدرس می‌گشت ولی هیچ نوشته‌ای پیدا نمی‌کرد، انگار که صاحب کیف به گم نشدن کیفش ایمان داشت!

حالا دیگر یک کار از دستش برمی‌آمد، صبر. شروع به خواندن کتاب کرد؛ تمامی کتاب حول یک محور نوشته شده بود: تغییر افکار...

به این فکر می کرد که چگونه می‌شود با یک فکر و تلقین ساده به خواسته هایت برسی؟! کمی خنده‌اش گرفت ولی به یکباره تصمیم گرفت آن را امتحان کند. به این فکر کرد که تا سه ساعت دیگر به کیفش می‌رسد. باز هم می‌خندید که چرا به اتفاقی بهتر نمی‌اندیشد‌؟! خود را در دفتر یک روزنامه تصور کرد. آنقدر فکر کرد تا از شدت خستگی خوابش گرفت.

صدای تلفن همراهش او را از خواب پراند. نگاهی به شماره کرد، آشنا نبود! دکمه پاسخ را فشار داد. مردی با صدای آرام و شادی او را به فامیل خطاب کرد و آدرسی را برای او گفت. دختر آدرس را نوشت و سریعاً به آنجا رفت. باورش نمی‌شد، بازهم یک دفتر روزنامه‌!

وارد ساختمان که شد، همان مرد ایستگاه مترو با روی گشاده از او استقبال کرد و با احترام کیف را به دخترک بازگرداند. وقتی ماجراهای این تعویض را برای هم گفتند، مرد به خاطر رشته تحصیلی آن دختر که روزنامه نگاری بود، به او درخواست همکاری داد.

دخترک  با دهانی باز به فکر رفته بود؛ پس افکار مثبت جواب داد.


اختصاصی روزنامه نگار

  • Ƶ૯Ʊʂ ૯RɿƝσ૯C

اختصاصی روزنامه نگار

  فکر می‌کند سنش که تغییر کرده است یعنی همه چیز می‌فهمد و بدون هیچ خطایی رفتار می‌کند. به دختری که دوستش دارد می‌گوید: من بزرگترم و بیشتر از تو می‌فهمم

  به ظاهرش مینازد و هر روز ظاهرش را تغییر می دهد تا جذاب تر به نظر رسد، با این خیال که مردان بیشتری را عاشق کند.

  موبایل تازه گرفته است از همین مدل بالاها که همه دارند و وای که باعث چه دردسری است همین موبایل. یک پاتوق مجازی تازه پیدا کرده و سرگرمیهایش را تغییر داده است. یادش رفته که روزی دم از عشق واقعی میزد.

  به خانوادهاش میگوید با دوستانش تعطیلات میروند سفر و خانواده نمیدانند که هم دوستان و هم تعطیلات فرزندشان تغییر کرده است.

  رشته دانشگاهیاش را تغییر داد تا دیگر با او چشم در چشم نشود و یک زندگی تازه در یک رشته تازه شروع کند.

  خانهاشان که تغییر کرد، رفتارش هم تغییر کرد. دیگر آن فرد سابق نبود.حالا با او سرد برخورد میکرد.

  وقتی که شغلش را تغییر داد، دور و بریهایش هم تغییر کردند. دیگر رفتار قبل را نداشت، بدبین شده بود. دیگر قضاوت هایش هم تغییر کرده بود.

به خاطر حرفی که زده بود، عشقش او را تعویض کرد.بخاطر چشمان ناپاک خیابانی، چشمان پاک عشقش را کنار زد.موبایل تازهاش شده بود پر از فیلم و عکس و اسامی مختلف. هر روز به یک نفر "عجقم" میگفت.

در تعطیلات با دوستان مختلفش عاشق شد، اما چه می دید؟ خیانت! آن هم از کسی که میگفت: "دوستت دارم".کسی را دوستش داشت رها کرد و به دنبال  کسی رفت که در یک رشته دیگر مشغول به تحصیل بود.

همسایه خانه جدیدشان دل او را ربوده بود. باورش نمی شد که روزی اینگونه او را ترک کند. در محل کارش با افراد تازه آشنا شده بود. آنقدر کارهای خطای دیگران را دید که نسبت به همسرش بدبین گشت.

کاش هیچوقت اینگونه تغییر نمیکردیم. کاش به خاطر خواستههای خود باعث تباهی یکدیگر نمیشدیم. ای کاش اینقدر راحت "عجقمان" تغییر نمیکرد. کاش وفا و اعتماد و خوبی تغییر نمیکرد. کاش افکارمان را تغییر میدادیم نه افراد زندگیامان را

«عشق مانند نماز است. آدمی که نیت میکند دیگر نباید به اطراف نگاه بیاندازد»

 

  • Ƶ૯Ʊʂ ૯RɿƝσ૯C