روزنامه نگار

علوم ارتباطات اجتماعی-گرایش روزنامه نگاری

روزنامه نگار

علوم ارتباطات اجتماعی-گرایش روزنامه نگاری

روزنامه نگار

وبلاگی در جهت ارائه اخبار مشهد، جروات و دروس رشته روزنامه نگاری و معرفی ارکان این رشته

ایستگاه مترو/داستان کوتاه

چهارشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ

در ایستگاه مترو نشسته بود و به موقعیت تحصیلی و شغلی خود فکر می‌کرد. از وضعیت درسی‌اش ناراضی بود. دفتر روزنامه هم که برای سومین بار او را رد کرده و حالا غرور دخترانه اش خدشه‌دار شده بود.

کیفش را روی صندلی گذاشت و در کنار مردی جلوی تابلو ایستاد و به نقشه شهر خیره شد. مسیر دانشگاه، روزنامه و خانه را مدام با چشمش دنبال می‌کرد. صدای مترو به گوش می‌رسید. کیفش را به سرعت برداشت و سوار شد. به خانه که رسید خستگی از تنش بیرون رفت اما انگار افکار مزاحم او را رها نمی‌کردند.

به سمت کیفش رفت و آن را باز کرد. اما یک چیز او را بهت زده نمود. وسایل داخل کیف مال او نبود. نگران به کیف نگاه می‌کرد و به سرعت تمام روز را از ذهنش می‌گذراند. نه امکان ندارد...  آیا کیفش با آن مردی که کنار نقشه ایستاده بود عوض شده است؟

تمام وسایل کیف را بیرون آورد و به دنبال شماره یا آدرسی از صاحب کیف می‌گشت که چشمش به یک کتاب خورد:"حکایت آنکه دلسرد نشد".

اسم کتاب برایش جالب به نظر آمد. کتاب را باز و شروع به ورق زدن نمود. فهرستش را مرور کرد، پشت و روی جلد را نگاهی انداخت اما توان خواندن کتاب را نداشت. باز هم به دنبال آدرس می‌گشت ولی هیچ نوشته‌ای پیدا نمی‌کرد، انگار که صاحب کیف به گم نشدن کیفش ایمان داشت!

حالا دیگر یک کار از دستش برمی‌آمد، صبر. شروع به خواندن کتاب کرد؛ تمامی کتاب حول یک محور نوشته شده بود: تغییر افکار...

به این فکر می کرد که چگونه می‌شود با یک فکر و تلقین ساده به خواسته هایت برسی؟! کمی خنده‌اش گرفت ولی به یکباره تصمیم گرفت آن را امتحان کند. به این فکر کرد که تا سه ساعت دیگر به کیفش می‌رسد. باز هم می‌خندید که چرا به اتفاقی بهتر نمی‌اندیشد‌؟! خود را در دفتر یک روزنامه تصور کرد. آنقدر فکر کرد تا از شدت خستگی خوابش گرفت.

صدای تلفن همراهش او را از خواب پراند. نگاهی به شماره کرد، آشنا نبود! دکمه پاسخ را فشار داد. مردی با صدای آرام و شادی او را به فامیل خطاب کرد و آدرسی را برای او گفت. دختر آدرس را نوشت و سریعاً به آنجا رفت. باورش نمی‌شد، بازهم یک دفتر روزنامه‌!

وارد ساختمان که شد، همان مرد ایستگاه مترو با روی گشاده از او استقبال کرد و با احترام کیف را به دخترک بازگرداند. وقتی ماجراهای این تعویض را برای هم گفتند، مرد به خاطر رشته تحصیلی آن دختر که روزنامه نگاری بود، به او درخواست همکاری داد.

دخترک  با دهانی باز به فکر رفته بود؛ پس افکار مثبت جواب داد.


اختصاصی روزنامه نگار

نظرات (۲)

زیبا بود
سبزه دلت را به نیت خوشبختی و آرزوهایت، هر چه که هست، گره بزن.
دوست داشتین پیش ما هم بیاین
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی